حوادثـیست کـه قلـب مدینـه میلرزد مدینه چون دل امّت بـه سینه میلرزد
سپاه شب، شده مست تصرّف خورشید نسیم، شعله شد و در فضا شراره کشید
تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تار است چه روی داده که خورشید هم عزادار است؟
ز کـوه و دشت و بیابـان خداخدا شنوم ز جنّ و انس و ملَک «وامحمّدا» شنوم
اجـل دریــده گریبـان و اشـک افـشاند امیـن وحـی خداونـد، نوحـه میخواند
پیام میرسد از خشتخشت خانۀ وحی که منقطع شده از آسمـان ترانـۀ وحی
برون خانه اجل گشته گرم اذن دخول درون خانه چکد خوندل ز چشم بتول
الا الا مـلـک الــمــوت! مـاتـم آوردی ز آسمان به زمین یک جهان غم آوردی
ز دیدن رخ تو گشته رنگ فاطمه زرد چه سخت حلقه به در میزنی، نزن! برگرد!
چگونه میکنی ای پیک مرگ دقالباب؟ که آسمان به سر خاکیان شده است خراب
بـرو بـه سینـۀ حیدر شـرر نزن دیگر به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن دیگر
عقب بـایست! بگیر احترام ایـن در را بـرو یـتـیــم مکـن دختــر پـیـمـبــر را
برو که طعنه بر این باب، دیو و دد نزند بـه بـاب خانـۀ تـوحـید، کس لگـد نزند
محـمّــد و علـی و فـاطمـه کنـار هماند تو ایستاده و ایـن هـرسه اشکبار هماند
نبی ز خون دل خویش چهره میشوید درون خانـۀ در بستــه بـا علـی گویـد:
که یا علـی بنشیـن با تو راز دارم من به سینه شعلـۀ سـوز و گـداز دارم من
پس از رسول، مقامت ز کینه غصب شود فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود
خدای، امر به صبرت کند در این اندوه جواب داد علی: من مقاومم چـون کوه
دوباره گفت پیمبـر کـه ای امـام مبـین شوی به شهر مدینه غریب و خانهنشین
فلک ز غـربت تـو آه میکشـد ز نهـاد به بـاب خانـهات آتـش زنـنـد از بیـداد
جـواب داد: همانـا بـه صبـر میکوشم به حفظ دین خود این جام زهر مینوشم
رسول گفت چو کردی تحمل آن همه را به پیش چشم تو سیلی زنند فاطـمه را
تو ایستـاده و بـا چشـم خود نگـاه کنی درون سینۀ خود حبس سوز و آه کنی
در آن میانه علی سخت در خروش آمد کشید ناله و خون در دلش به جوش آمد
اگرچه بود وجودش پُر از شرارۀ خشم به روی فاطمه چشمی گشود و گفت به چشم!
الا رسول خدا خـون به سینهام جوشید که گفـتههات همـه جامـۀ عمـل پوشید
دری که بود به دارالزیارهات مشهور دری که گرد از آن میزدود گیسوی حور
دری که بـود پر از بوسههای جبراییل دری که حرمت از آن میگرفت عزراییل
دری که نور فشاند به چشم عرش علا ببیـن چگونه از آن دود مـیرود بــالا
به باغ وحی، خزان دست باغبان را بست که چیده گشت از آن میوه و درخت شکست
چه نـنگهـا که خریـدنـد یـا رسولالله ز عـتـرت تـو بُـریـدنــد یـا رسـولالله
چــو امـتـت طلبـیــدنـد حُـب دنـیــا را بـرای غصب خلافت زدنـد زهـرا را
قسم به عزّت قرآن! قسم به ذات خدا! سر حسیـن تـو روز سقیفه گشـت جدا
چـه تیرهـا همـه از چلۀ سقیفه شتافت گلوی اصغر و قلب حسین؛ هر دو شکافت
سقـیفـه از حـرم کربــلا شـراره کشیـد ز گـوش دخترکان تـو گوشواره کشید
سقیفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نـیلـی سقیفـه فاطمههـا را دوبـاره زد سیـلـی
همین که حق وصی تو غصب شد به ملا سر حسین، جدا شد به دشت کربوبلا
سقیفه آتش سوزان به قلب میثم ریخت نه قلب میثم بلکه به جان عـالم ریخت